بغض نشکسته می زند فریاد

تنهایی ، آرامگاه جاوید من است و درد و سکوت ، همنشین تنهایی من

بغض نشکسته می زند فریاد

تنهایی ، آرامگاه جاوید من است و درد و سکوت ، همنشین تنهایی من

در پی هر خنده

خنده را تا یاد دارم، شاد و شیرین و شکرریز است

چهره‌هایی هست اما این زمان

پیش چشم ما و پیرامون‌مان

خنده‌هاشان شوم و تلخ و نفرت‌انگیز است

 

خنده پیروزی یغماگران

سنگدل جمعی که می‌خندند خوش،

                    بر گریه‌های دیگران!

غافل‌اند اینان که چشم روزگار

با سرانجام چنین خوش خنده‌هایی آشناست

گریه‌هایی در پی این خنده‌هاست!


                                                                     فریدون مشیری

مرثیه های غروب

افق می‌گفت: - « آن افسانه‌گو  

         -«آن افسانه گوی شهر سنگستان،

          به دنبال « کبوترهای جادوی بشارت‌گو»

                                         سفر کرده‌ست

شفق می‌گفت:

         «من می‌دیدمش، تنها، تکیده، ناتوان، دلتنگ،

          ملول از روزگارانی که در این شهر سر کرده‌ست.»

 

سپیدار کهن پرسید:

         - «به فریادش رسید آیا،«حریق و سیل یا آوار»؟»

صنوبر گفت:

         - «توفانی گران‌تر زان‌چه او می‌خواست،

         پیرامون او برخاست

         که کوبیدش به صد دیوار و پیچیدش به هم طومار!»

سپاه زاغ‌ها از دور پیدا شد

سکوتی سهمگین بر گفتگوها حکم‌فرما شد.

 

پس از چندی، پر و بالی به هم زد مرغ حق،

         آرام و غمگین خواند:

-«دریغ از آن سخن سالار

         که جان فرسود، از بس گفت تنها

                        درد دل با غار... !»

توانم گفت او قربانی غم‌های مردم شد

صدای مرغ حق در های و هوی شوم زاغانی که،

                        همچون ابر،

         رخسار افق را تیره می‌کردند، کم‌کم محوشد، گم شد!

 

گل سرخ شفق پژمرد،

         گوهرهای رنگین افق را تیرگی‌ها برد

صدای مرغ حق، بار دگر چون آخرین آهی که از چاهی برون آید

         (چه جای چاه، از ژرفای نومیدی) چنین برخاست:

-«مگر اسفندیاری، رستمی، از خاک برخیزد

که این دل‌مرده شهر مردمانش سنگ را

         زان خواب جاودیی برانگیزد.»

 

پس از آن، شب فرو افتاد و با شب

         پرده سنگین تاریکی، فراموشی

پس از آن، روزها، شب‌ها گذر کردند

 

سراسر بهت و خاموشی

پس از آن، سال‌های خون دل نوشی

 

هنوز اما، شباهنگام

شباهنگان گواهانند

که آوایی حزین از جای جای شهر سنگستان

بسان جویباری جاودان جاری‌ست...

 

مگر همواره بهرامان ورجاوند، می‌نالند، سر درغار

«کجایی ای حریق، ای سیل، ای آوار!»


(با یاد مهدی اخوان ثالث)


                                                                           فریدون مشیری

در پی هر گریه

من، بر این ابری که این سان سوگوار

اشک بارد زار زار

دل نمی‌سوزانم ای یاران، که فردا بی‌گمان

در پی این گریه می‌خندد بهار.

 

ارغوان می‌رقصد، از شوق گل‌افشانی

نسترن می‌تابد و باغ است نورانی

بید، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مست مست

گریه کن! ای ابر پربار زمستانی

گریه کن زین بیشتر، تا باغ را فردا بخندانی!

 

گفته بودند از پس هر گریه آخر خنده‌ای‌ست

این سخن بیهوده نیست

زندگی مجموعه‌ای از اشک و لبخند است

خنده شیرین فروردین

بازتاب گریه پربار اسفند است.

 

ای زمستان! ای بهار

بشنوید از این دل تا جاودان امیدوار:

گریه امروز ما هم،  ارغوان خنده می‌آرد به بار


فریدون مشیری

عدالت

گفت روزی به من خدای بزرگ

نشدی از جهان من خشنود!

 

این همه لطف و نعمتی که مراست

چهره‌ات را به خنده‌ای نگشود!

 

این هوا، این شکوفه، این خورشید

عشق، این گوهر جهان وجود

 

این بشر، این ستاره، این آهو

این شب و ماه و آسمان کبود!

 

این همه دیدی و نیاوردی

همچو شیطان، سری به سجده فرود!

 

در همه عمر جز ملامت من

گوش من از تو صحبتی نشنود!

 

وین زمان هم در آستانه مرگ

بی‌شکایت نمی‌کنی بدرود!

 

گفتم: آری درست فرمودی

که درست است هرچه حق فرمود

 

 

خوش سرایی‌ست این جهان، لیکن

جان آزادگان در آن فرسود

 

جای این‌ها که بر شمردی، کاش

در جهان ذره‌ای عدالت بود.


فریدون مشیری

نور عشق

رهروان کوی جانان سرخوش‌اند

عاشقان در وصل و هجران سرخوش‌اند

 

جان عاشق، سر به فرمان می‌رود

سر به فرمان سوی جانان می‌رود

 

راه کوی می‌فروشان بسته نیست

در به روی باده‌نوشان بسته نیست

 

باده ما ساغر ما عشق ماست

مستی ما در سر ما عشق ماست

 

دل ز جام عشق  او شد می پرست

مست مست از عشق او شد مست مست

 

ما به سوی روشنایی می‌رویم

سوی آن عشق خدایی می‌رویم

 

دوستان! ما آشنای این رهیم

می‌رویم از این جدایی وارهیم

 

نور عشق پاک او در جان ما

مرهم این جان سرگردان ما


فریدون مشیری

وطن

بگذارید این وطن دوباره وطن شود

بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود

بگذارید پیشاهنگ دشت شود

و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید

 

این وطن هرگز برای من وطن نبود

 

بگذارید این وطن رویایی باشد

که رویاپروران در رویای خویش داشته اند

بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود

سرزمینی که در آن

نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند

نه ستمگران اسباب چینی کنند

تا هر انسانی را آنکه برتر از اوست از پا درآورد

 

این وطن هرگز برای من وطن نبود

 

آه بگذارید سرزمین من سرزمینی شود

که در آن آزادی را

با تاج گل ساختگی وطن پرستی نمی آرایند

اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست

زندگی آزاد است

و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم

در این سرزمین آزادگان برای من هرگز

نه برابری در کار بوده است نه آزادی

آه بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود

سرزمینی که هنوز

آنچه می بایست بشود نشده است

و باید بشود

سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد

سرزمینی که از آن من است

از آن بینوایان.کارگران.آزادگان.من

که این وطن را وطن کردند

که عرق و خون جبینشان

درد و ایمانشان

در ریخته گری های دستهاشان

در زیر باران خویش هاشان

بار دیگر باید

رویای پرتوان ما را بازگرداند

آری

هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید

پولاد آزادی زنگار ندارد

از آن کسان که زالو وار

به حیات مردم چسبیده اند

ما می باید سرزمینمان را

بار دیگر بازپس بستانیم

آه آری

آشکارا می گویم

این وطن برای من هرگز وطن نبود

با این وصف سوگند یاد می کنم

که وطن من خواهد بود

رویای آن همچون بذری جاودانه

در اعماق جان من نهفته است

ما مردم می باید

سرزمین مان. معادن مان.

گیاهان مان . رودخانه هامان

کوهستان ها و دشت های بی پایان مان را

آزاد کنیم

همه جا را

سراسر گستره ی این خاک سرسبز را

و بار دیگر وطن را بسازیم