پس خدا به شکل صندلیست میشود که روی او نشست
این
نتیجه را گرفت و بعد روی دستهاش دخیل بست
گاه شکل میز میشود دست
تکیه دادهام به او
لحظهای نگاه میکنم دست من سفیدتر شده ست
شکل
استکان به خود گرفت لب بزن نترس ناخدا
من هزار مست دیدهام؛ هر
کدام یک خدا به دست
اینکه او یکیست یا هزار واقعن چه فرق می کند
او
درون هرچه نیست، نیست او درون هرچه هست، هست
اولین خدا مداد بود
سرخمیده روی دفترم
زیر تیغ یک تراش کُنْد چرخ شد خدای من شکست
از
چه مینویسد این قلم اسم این غزل چه میشود
کفرِِ کافری ادیب؟
یا شعرِ ِشاعری خداپرست؟
مریم جعفری آذرمانی
تقدیم به نصور عزیز که روزهای بارانی همیشه خیس بود و خواهد بود
هرگز به دستش ساعت نمیبست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است سر ساعت به وعده
میآیی؟
گفت: ساعت را از خورشید میپرسم
پرسیدم: روزهای بارانی
چهطور؟
گفت: روزهای بارانی
همه ساعتها ساعت عشق است!
-راست
میگفت
یادم آمد که روزهای بارانی
او همیشه خیس بود
واهه آرمن
هر روز
دوباره
از پشت همان پنجره
بی تویی ِ من
قد میکشد
روی پاشنهی پا
میایستد
چشم به راهیات را نگاه میکند
و گردنش کجتر میشود
میثم یوسفی
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
ساختمان لانهام را به پایان رساندهام و به نظر میرسد که کارم با موفقیت توأم بوده است. از بیرون فقط سوراخ بزرگی دیده میشود، اما این سوراخ به هیچ جا نمیرسد برای اینکه وقتی چند گامی در آن بروید به یک صخرة محکم طبیعی میرسید؛ من هیچ ادعا نمیکنم که این خدعه را عمداَ ترتیب دادهام این نیز یکی از کارهای ساختمانی متعدد و بیهوده من است که فقط در پایان کار مصلحت دیدم زیرا به حال خود بگذارم و با خاک پر کنم. درست است که بعضی از خدعهها که بسیار زیرکانه ترتیب داده شده اند خود به خود دچار شکست میشوند، من به این امر بهتر از هر کس واقفم وهمین جلبنظر کردن یا به وسیلة این سوراخ به طوریکه طرف پی ببرد در این پیرامون چیزی جستنی هست خود متضمن خطراتی است اما اگر تصور کنید که من ترسو هستم یا اینکه لانهام را برای گریز از خطر میسازم مرا درست نشناختهاید...
ادامه مطلب ...فرود آمدم از بهشتت در این باغِ ویران خدایا
فرود
آمدم تا نباشم جدا زین اسیران خدایا
مگر این فراموشخانه، به
زیر نگین شما نیست؟
که کس حسب حالی نپرسید از این گوشهگیران خدایا
به
جز سایههای ابوالهول در این لوحِ وحشت عیان نیست
چه خشت و چه آیینه
پیشِ جوانان و پیران خدایا
به باغ جهانت چه بندم دلی را که بسیار
دیدهست
که حتا بهار جنانت پر است از کویران خدایا
پشیمانم از زر
شدنها مرا آن مسی کن که بودم
به خود بازگردان مرا وُ ز غیرم
بمیران خدایا
گُنه قند و ابنای آدم شکربند، آیا روا بود
در آن
لوح، دوزخ نوشتن بر این ناگزیران خدایا؟
جهانت قفس بود و این را
پذیرفته بودیم اما،
نه همبندیِ روبهان بود سزاوارِ شیران خدایا
گرفتم
بهشت است اینجا، ولی کو پسند دل ما
چه داری بگویی تو آیا به دوزخ
ضمیران خدایا؟
اگر دیگران خوب، منْ بد، مرا ای بزرگِ سرآمد
به
دلناپذیری جدا کن از این دلپذیران خدایا
حسین منزوی