سرم را با طناب سرنوشت خویش حلقآویز میکردند
مرا
با اشکهایم از شیار گونهها لبریز میکردند
نمیدیدند هرگز
شانههای مهربانم دست میخواهند
دو دستم را برای دوستی با خویش دستآویز
میکردند
به پایم ریسمانی بسته، در چاه سکوت آویختند امّا
به
جای گوشهاشان، گوشهی ساطورشان را تیز میکردند
به سر میسوختم تا
صورت خورشیدیِ من برگ زردی شد
به چشمم چار فصل سالهای بعد را پاییز
میکردند
چه خوابی بود در بیاعتمادی زیستن، ای
کاش میکشتند
مرا، این بیسروپایان که از انسان شدن پرهیز
میکردند
مریم جعفری آذرمانی
سلام . مطالب وبلاگتون بسیار جالب بود. اروزی موفقیت دارم برای شما