تقدیم به نصور عزیز که روزهای بارانی همیشه خیس بود و خواهد بود
هرگز به دستش ساعت نمیبست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است سر ساعت به وعده
میآیی؟
گفت: ساعت را از خورشید میپرسم
پرسیدم: روزهای بارانی
چهطور؟
گفت: روزهای بارانی
همه ساعتها ساعت عشق است!
-راست
میگفت
یادم آمد که روزهای بارانی
او همیشه خیس بود
واهه آرمن
هر روز
دوباره
از پشت همان پنجره
بی تویی ِ من
قد میکشد
روی پاشنهی پا
میایستد
چشم به راهیات را نگاه میکند
و گردنش کجتر میشود
میثم یوسفی
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
ساختمان لانهام را به پایان رساندهام و به نظر میرسد که کارم با موفقیت توأم بوده است. از بیرون فقط سوراخ بزرگی دیده میشود، اما این سوراخ به هیچ جا نمیرسد برای اینکه وقتی چند گامی در آن بروید به یک صخرة محکم طبیعی میرسید؛ من هیچ ادعا نمیکنم که این خدعه را عمداَ ترتیب دادهام این نیز یکی از کارهای ساختمانی متعدد و بیهوده من است که فقط در پایان کار مصلحت دیدم زیرا به حال خود بگذارم و با خاک پر کنم. درست است که بعضی از خدعهها که بسیار زیرکانه ترتیب داده شده اند خود به خود دچار شکست میشوند، من به این امر بهتر از هر کس واقفم وهمین جلبنظر کردن یا به وسیلة این سوراخ به طوریکه طرف پی ببرد در این پیرامون چیزی جستنی هست خود متضمن خطراتی است اما اگر تصور کنید که من ترسو هستم یا اینکه لانهام را برای گریز از خطر میسازم مرا درست نشناختهاید...
ادامه مطلب ...فرود آمدم از بهشتت در این باغِ ویران خدایا
فرود
آمدم تا نباشم جدا زین اسیران خدایا
مگر این فراموشخانه، به
زیر نگین شما نیست؟
که کس حسب حالی نپرسید از این گوشهگیران خدایا
به
جز سایههای ابوالهول در این لوحِ وحشت عیان نیست
چه خشت و چه آیینه
پیشِ جوانان و پیران خدایا
به باغ جهانت چه بندم دلی را که بسیار
دیدهست
که حتا بهار جنانت پر است از کویران خدایا
پشیمانم از زر
شدنها مرا آن مسی کن که بودم
به خود بازگردان مرا وُ ز غیرم
بمیران خدایا
گُنه قند و ابنای آدم شکربند، آیا روا بود
در آن
لوح، دوزخ نوشتن بر این ناگزیران خدایا؟
جهانت قفس بود و این را
پذیرفته بودیم اما،
نه همبندیِ روبهان بود سزاوارِ شیران خدایا
گرفتم
بهشت است اینجا، ولی کو پسند دل ما
چه داری بگویی تو آیا به دوزخ
ضمیران خدایا؟
اگر دیگران خوب، منْ بد، مرا ای بزرگِ سرآمد
به
دلناپذیری جدا کن از این دلپذیران خدایا
حسین منزوی
... در
سمت دیگر کلیسا جسد خلبان جوان انگلیسی را دفن کردهاند که در آخرین روز
جنگ کشته شده است. در وسط چمن مقبرهای است از سنگ خارا و به رنگ خاکستری
روشن، کاملا صیقلی. در نگاه اول متوجه آن نشده بودم، سنگ را ندیده بودم.
وقتی به ماجرا پی بردم، متوجه آن هم شدم. جوانک انگلیسی بوده. بیست ساله.
اسمش روی سنگ کنده شده بود. اوایل به عنوان خلبان جوان انگلیسی از او نام
میبردهاند. یتیم بوده و محصل کالجی در حومهی شمالی لندن. او هم مثل
بسیاری از جوانان انگلیسی به صف جنگ پیوسته بوده.
ماجرا مربوط میشود به آخرین روزهای جنگ جهانی، شاید هم آخرین روز، هیچ بعید نیست. به ارابهی توپ آلمانیها شلیک کرده بوده، محض تفنن. آلمانیها هم وقتی دیدهاند که به توپشان شلیک شده جواب دادهاند، به طرف جوانک شلیک کردهاند. بیست سالش بوده.
جوانک توی هواپیما گیر کرده بوده. هواپیما هم از نوع یک موتوره بوده. همینطور است، بله، توی هواپیما گیر کرده. هواپیما اصابت کرده به نوک یکی از درختان توی جنگل. در همآنجا هم، به گفتهی اهالی دهکده، مرده؛ و در دل شب، آخرین شب زندگیاش.
اهالی وویل یک روز و یک شب برایش توی جنگل شبزندهداری کردهاند. مثل گذشتهها، گذشتههای دور. مراسم را به رسمی که گویا باب بوده با روشن کردن شمع به جا آوردهاند، با دعا و سرود و اشک و گل. سرآنجام موفق شدهاند از توی هواپیما بیاورندش بیرون. لاشهی هواپیما را هم همینطور بالاخره از لای شاخههای درخت کشیدهاند بیرون. این کار ساعتها طول کشیده، مشکل بوده. جسد جوانک میان درخت و کوهی از فولاد گیر کرده بوده.
از روی درخت آوردهاندش پایین. خیلی طول کشیده. شب که به انتها رسیده کار خاتمه پیدا کرده. جسد را بعد از پایین آوردن بردهاند گورستان و بعد هم بلافاصله گور را حفر کردهاند. سنگ خارای کبود را، اگر اشتباه نکنم، فردای آن روز تهیه کردهاند.
آغاز ماجرا از اینجاست.
هنوز هم آنجاست، جوانک انگلیسی هنوز توی آن گور است، زیر سنگ خارا. یک سال بعد از مرگش یک بابایی آمده بوده به دیدنش، دیدن سرباز جوان انگلیسی. گل هم آورده بوده. مرد سالخوردهای بوده و مثل متوفی، انگلیسی. آمده بوده تا بر گور جوانک اشک بریزد، دعا کند. گفته است که معلم جوانک بوده، در کالجی در شمال لندن. اسم جوانک را هم همین بابا گفته بوده.
و باز همین بابا گفته که جوانک یتیم بوده. کسی هم نبوده تا به او خبر دهد. هر سال، طی هشت سال، پیرمرد به آنجا سر میزده.
زیر سنگ خارا مرده به جاویدان شدن ادامه میداده.
بعد دیگر پیرمرد نیامده.
بعد هم هیچ آدمی در این دنیا از وجود این پسرهی کلهشق یاد نکرده، هیچکس نگفته: این پسرهی کلهشق، خودش تنهایی جنگ جهانی را تمام کرد.
مارگرت دوراس
برگرفته از نوشتن؛ همین و تمام – نشر نیلوفر
سرم را با طناب سرنوشت خویش حلقآویز میکردند
مرا
با اشکهایم از شیار گونهها لبریز میکردند
نمیدیدند هرگز
شانههای مهربانم دست میخواهند
دو دستم را برای دوستی با خویش دستآویز
میکردند
به پایم ریسمانی بسته، در چاه سکوت آویختند امّا
به
جای گوشهاشان، گوشهی ساطورشان را تیز میکردند
به سر میسوختم تا
صورت خورشیدیِ من برگ زردی شد
به چشمم چار فصل سالهای بعد را پاییز
میکردند
چه خوابی بود در بیاعتمادی زیستن، ای
کاش میکشتند
مرا، این بیسروپایان که از انسان شدن پرهیز
میکردند
مریم جعفری آذرمانی