رهروان کوی جانان سرخوشاند
عاشقان در وصل و هجران سرخوشاند
جان عاشق، سر به فرمان میرود
سر به فرمان سوی جانان میرود
راه کوی میفروشان بسته نیست
در به روی بادهنوشان بسته نیست
باده ما ساغر ما عشق ماست
مستی ما در سر ما عشق ماست
دل ز جام عشق او شد می پرست
مست مست از عشق او شد مست مست
ما به سوی روشنایی میرویم
سوی آن عشق خدایی میرویم
دوستان! ما آشنای این رهیم
میرویم از این جدایی وارهیم
نور عشق پاک او در جان ما
مرهم این جان سرگردان ما
فریدون مشیری
بگذارید این وطن دوباره وطن شود
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید
این وطن هرگز برای من وطن نبود
بگذارید این وطن رویایی باشد
که رویاپروران در رویای خویش داشته اند
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن
نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند
نه ستمگران اسباب چینی کنند
تا هر انسانی را آنکه برتر از اوست از پا درآورد
این وطن هرگز برای من وطن نبود
آه بگذارید سرزمین من سرزمینی شود
که در آن آزادی را
با تاج گل ساختگی وطن پرستی نمی آرایند
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست
زندگی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم
در این سرزمین آزادگان برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی
آه بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
سرزمینی که هنوز
آنچه می بایست بشود نشده است
و باید بشود
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد
سرزمینی که از آن من است
از آن بینوایان.کارگران.آزادگان.من
که این وطن را وطن کردند
که عرق و خون جبینشان
درد و ایمانشان
در ریخته گری های دستهاشان
در زیر باران خویش هاشان
بار دیگر باید
رویای پرتوان ما را بازگرداند
آری
هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد آزادی زنگار ندارد
از آن کسان که زالو وار
به حیات مردم چسبیده اند
ما می باید سرزمینمان را
بار دیگر بازپس بستانیم
آه آری
آشکارا می گویم
این وطن برای من هرگز وطن نبود
با این وصف سوگند یاد می کنم
که وطن من خواهد بود
رویای آن همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است
ما مردم می باید
سرزمین مان. معادن مان.
گیاهان مان . رودخانه هامان
کوهستان ها و دشت های بی پایان مان را
آزاد کنیم
همه جا را
سراسر گستره ی این خاک سرسبز را
و بار دیگر وطن را بسازیم
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده ى
جوانى از این زندگانیم
دارم هواى صحبت یاران رفته را
یارى
کن اى اجل که به یاران رسانیم
پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق
داده
نوید زندگى جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور
مژده ى جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا
من طایر
شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با
غم بى همزبانیم
اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان
از داغ ماتم تو
بهار جوانیم
گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود
برخاستى که بر سر
آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو
همدم سوز نهانیم
استاد شهریار
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم
خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
ای
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
فریدون مشیری
شانه بر زلف پریشان زده ای به به به
دست بر منظرۀ جـان زده ای به به به
صف دل ها همه بر هـم زده ای ماشاءاله
تا به هم آن صف مژگان زده ای به به به
گر که عابد شود آشفتۀ مویت، چه عجب؟
گول صد مرتبه شیطــان زده ای به به به
آفتاب از چه طرف سرزده امروز، که سر
به من بی سر و سامــان زده ای؟ به به به
صبح، از دست تو پیراهن طاقت زده چاک
تــا سر از چــاک گریبــان زده ای به به به
من خراباتیم، از چشم تو پیداست که دی
بـاده در خلـوت رنــدان زده ای به به به
تن یک لائی من، بازوی تو، سیلی عشق
تو مگر رستم دستــان زده ای ؟ به به به
رخ چون آیۀ رحمت ز می افروخته ای
آتش ای گبر بـه قــرآن زده ای به به به
عارف این گونه سخن ازدگران ممکن نیست
دســت بــالاتـــر از امکــان زده ای به به به
عارف قزوینی