شانه بر زلف پریشان زده ای به به به
دست بر منظرۀ جـان زده ای به به به
صف دل ها همه بر هـم زده ای ماشاءاله
تا به هم آن صف مژگان زده ای به به به
گر که عابد شود آشفتۀ مویت، چه عجب؟
گول صد مرتبه شیطــان زده ای به به به
آفتاب از چه طرف سرزده امروز، که سر
به من بی سر و سامــان زده ای؟ به به به
صبح، از دست تو پیراهن طاقت زده چاک
تــا سر از چــاک گریبــان زده ای به به به
من خراباتیم، از چشم تو پیداست که دی
بـاده در خلـوت رنــدان زده ای به به به
تن یک لائی من، بازوی تو، سیلی عشق
تو مگر رستم دستــان زده ای ؟ به به به
رخ چون آیۀ رحمت ز می افروخته ای
آتش ای گبر بـه قــرآن زده ای به به به
عارف این گونه سخن ازدگران ممکن نیست
دســت بــالاتـــر از امکــان زده ای به به به
عارف قزوینی